کد خبر: ۳۳۲۶
۲۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

رنج‌های اردوگاه شماره 2 موصل

تلخ‌ترین خاطره اسارت در نگاه او همان ‌آغازین دقایق اسارت ‌است؛ حس تلخ اسیری‌: بعد محاصره از سوی دشمن سربازی تیر‌بار را گذاشت رو به روی‌ ما و فریاد زد:‌ کدامتان شیعه هستید. اشهدتان را بخوانید؟‌ اشهدمان را خوانده و منتظر شلیک بودیم. به‌وضوح مرگ را در مقابل چشمانمان می‌دیدیم که ناگهان متوجه صدای خودرویی شدیم که به سمت ما می‌آمد و مدام چراغ می‌داد. خودرو که ‌‌ایستاد ‌سرباز به‌ سرگرد داخل خودرو احترام نظامی گذاشت. ‌حرف‌هایشان را ‌خوب متوجه نمی‌شدیم؛ اما فهمیدیم که سرگرد می‌گفت ما به دست این‌ها اسیر داریم و نباید کشته شوند. اما سرباز اصرار داشت حداقل دو نفر اول صف را بزند و من نفر اول بودم.

آرام و شمرده شمرده حرف می‌زند. جزء به جزء خاطرات 4دهه قبل را خوب در خاطر دارد. خاطراتی که تلخی‌هایش به شیرینی‌هایش می‌چربد. در سرتاسر گفت‌وگو بارها بغض راه گلو‌‌یش را می‌گیرد؛ وقتی از گرمای چله ‌‌تموز و عطش و کندن زمین می‌گوید، بلکه خنکای خاک کمی از آتش عطش‌شان بکاهد یا زمانی که روایت تازیانه‌های شلاق‌وار بعثی‌ها را می‌گوید که بر تن ترکش‌خورده و مجروحشان فرود می‌آمده، روایت شکنجه‌‌شدن مرگبار هم‌سلولی‌هایش و جان‌دادن‌ آن‌ها در غربت و...

از ‌علیرضا اخوان‌مهدوی می‌گوییم؛ یکی از رزمنده‌‌هایی که هشت‌سال در ‌اردوگاه‌های عراق اسیر بود‌‌.‌‌ ‌با نزدیک‌شدن به‌ سی‌و‌دومین سالروز بازگشت‌ آزاده‌ها به‌سراغ این دلاورمرد روزهای اسارت رفتیم تا ما را ساعتی به خاطرات آن سال‌های صبر و ایثار ‌میهمان کند.

 

شب عملیات رمضان رسیدیم

متولد 1335 و اصالتا طبسی است. تا شش‌سالگی به همراه خانواده در این شهر زندگی می‌کرد. ادامه تحصیلات پدر بهانه‌ای می‌شود تا به تهران کوچ کنند. بعد برگشت به مشهد در سال1350 در دبیرستان علوی ‌ادامه تحصیل می‌دهد. یکی‌دو سالی هم در دبیرستان دکتر علی‌شریعتی (شاه‌رضا سابق‌) درسش را تا گرفتن دیپلم پی‌ می‌گیرد. 

ادامه تحصیل در رشته مهندسی راه‌و‌ساختمان‌ دوباره او را به تهران می‌کشاند. ‌سال‌هایی که مصادف می‌شود با تحرکات انقلابی و ‌در ادامه‌ انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها. ‌در دوره تعطیلی‌ دانشگاه‌ها ‌در بخش راه و ساختمان‌ آستان‌قدس مشغول به کار می‌شود.‌ ‌او علاوه‌بر معافیت تحصیلی، بنا بر مصوبه هیئت دولت‌وقت‌ که تمامی ‌مشمولان متولد تا پایان سال‌1337 معاف زمان صلح شده، از سربازی معاف می‌شود، اما با شروع جنگ فراخوانده ‌‌می‌شود: «دوره آموزشی را در بهمن‌شیر گذراندم. ‌

در اولین اعزام به جبهه‌های جنوب رفتم. آن زمان دشمن تا کارخانه نورد اهواز پیشروی کرده بود. طریق‌القدس‌‌ و ‌فتح‌المبین‌ جزو عملیات‌های مهمی است که در آن‌ها حضور داشتم.»‌ سومین مرخصی‌اش رمضان سال60 بود. شب نوزدهم این ماه ‌‌هم‌رزمش که دست بر قضا همسایه هم بودند از او می‌خواهد زودتر به جبهه برگردند. 

می‌گوید: «‌با آنکه چند روز دیگر از مرخصی‌مان ‌مانده بود، مهرداد خواست زودتر برگردیم. شب 23ماه رمضان‌ به پاسگاه حسینیه اهواز رسیدیم. آن شب عملیات رمضان در پیش بود. بعد نوشتن وصیت‌نامه ‌رفتیم سراغ گرفتن مهمات. تا صبح در خاک عراق پیشروی داشتیم‌ و اوضاع به نفع ما بود، اما ساعت حدود 11بود که دشمن یکی از نفربر‌های ما را که پر از مهمات بود زد. ‌در همان لحظه انفجار حدود 50-60 نفر از بچه‌ها شهید و خیلی‌ها با اصابت ترکش‌ها مجروح شدند و دستور عقب‌نشینی داده شد.»

 

 

شهادت همبازی نوجوانی

او درحالی‌که عرق‌های روی پیشانی را با دستمال می‌‌گیرد، تعریف می‌کند: « 23تیرماه‌، آن هم در گرمای بالای 50درجه خوزستان و داشتن تن مجروح شرایط بسیار ‌سختی بود. ‌دشت صاف بود و ما در تیررس دشمن. از هوا و زمین مورد حمله قرار گرفته بودیم. هنگام عقب‌نشینی یک‌جا در سنگر نفربری‌ کمی پناه گرفتیم تا بلکه آبی پیدا کنیم. 

دشت صاف بود و ما در تیررس دشمن. از هوا و زمین مورد حمله قرار گرفته بودیم

هنوز چند دقیقه‌ای آنجا پناه نگرفته بودیم که‌ صدای نفربرهای دشمن شنیده شد.‌‌ لوله‌های نفربر دشمن‌ ما را نشانه گرفته بود.‌ راننده نفربر ما، سریع لوله تانک را گرفت سمت ‌عراقی‌ها و زد. با آتش گرفتن ‌نفربر دشمن‌‌ ‌سریع بیرون پریدیم. آتشی بود که به روی ما گرفته شده بود‌‌. دو نفر از جمع17نفر ما همان لحظه ‌اول شهید شدند. یکی از آن دو نفر مهرداد پسر همسایه و دوستم ‌بود.‌»

 

شروع داستان اسارت

او داستان محاصره‌شدن و اسارتشان را این‌طور تعریف می‌کند: «عراقی‌ها بعد زدن ما دور زده و برگشتند. ‌خودمان را با همان تن مجروح به سنگری ‌رساندیم. روز به نیمه رسیده بود‌ و خورشید وسط آسمان.‌ نقطه‌ای‌ که ما بودیم کنار دریاچه ماهیگیری عراقی‌ها بود. از شدت عطش زمین را می‌کندیم تا ‌به قسمت نمناک برسیم. بعد شکم را به زمین می‌چسبانیدم شاید کمی‌ عطشمان کم شود.»‌ 

اخوان‌مهدوی به این بخش از روایت که می‌رسد، صدایش به‌وضوح می‌لرزد و از یادآوری آن حجم از غربت چشمانش به اشک می‌نشیند:‌ «‌یکی دو ساعتی در همان وضعیت بودیم تا دوباره سرو کله عراقی‌ها پیدا شد. ما خودمان را به مردن زدیم. آن‌ها به تصو‌ر اینکه ما مرده‌ایم چند تیر به اطراف زدند و رفتند. 

خوشبختانه هیچ‌کدام از تیرها به ما اصابت نکرد. عراقی‌ها در حال پیشروی بودند و فرصتی برای گرفتن اسیر نداشتند. ساعت حدود 2-2و نیم ظهر بود. تا خاک ایران یک ربع راه فاصله داشتیم.‌ منتظر بودیم هوا تاریک شود،‌ اما صدای لودر و بولدز ‌که آمد‌ تصور اینکه بیایند‌ و ما را زنده به گور کنند، کمی دلهره به دلمان انداخته بود. یکی از بچه‌‌ها‌ همین‌که بلند شد تا ببیند صدا از کدام سمت می‌آید‌ عراقی‌ها او را ‌دیدند. ‌داستان اسارت ما هم از همانجا شروع شد.»

 

قرعه مرگ به نام صف اولی‌ها

تلخ‌ترین خاطره اسارت در نگاه او همان ‌آغازین دقایق اسارت ‌است؛ حس تلخ اسیری‌:«‌بعد محاصره از سوی دشمن سربازی تیر‌بار را گذاشت رو به روی‌ ما و فریاد زد:‌ «کدامتان شیعه هستید. اشهدتان را بخوانید؟‌ » اشهدمان را خوانده و منتظر شلیک بودیم. به‌وضوح مرگ را در مقابل چشمانمان می‌دیدیم که ناگهان متوجه صدای خودرویی شدیم که به سمت ما می‌آمد و مدام چراغ می‌داد. 

خودرو که ‌‌ایستاد ‌سرباز به‌ سرگرد داخل خودرو احترام نظامی گذاشت. ‌حرف‌هایشان را ‌خوب متوجه نمی‌شدیم؛ اما فهمیدیم که سرگرد می‌گفت ما به دست این‌ها اسیر داریم و نباید کشته شوند. اما سرباز اصرار داشت حداقل دو نفر اول صف را بزند و من نفر اول بودم.»

 

غذاخوردن با زور کابل و باتوم

به گفته اخوان‌مهدوی داستان شکنجه ‌‌و آزار‌ و‌ اذیت اسرا از همان آغازین لحظات اسارت شروع می‌شود آن هم با کابل و باتومی که دم‌دست‌ترین شکنجه‌ها بوده است: «اول ما را با کامیونتی به نخلستان‌های اطراف بصره ‌منتقل کردند. 200نفری می‌شدیم. ساعت حدود 10شب بود که ما را از آنجا به پادگانی در اطراف بصره منتقل کردند. ‌سوله‌ای که حدود 600-700 اسیر در آنجا نگهداری می‌شد. این شرایط بود تا فردا ظهر که آمدند در را باز کردند. 

بیرون سوله محوطه آسفالتی بود که از شدت گرما داغ شده بود. درون در دیگ‌های بزرگ ‌‌بادمجان پخته ‌‌ریخته بودند و ما را مجبور می‌کردند غذا بخوریم. در آن شرایط گرمای تن‌سوز و کشنده، آن هم‌ پای برهنه و تن مجروح ‌‌کسی میلی به غذا ‌نداشت، اما عراقی‌ها بالای سرمان با کابل و باتوم ایستاده بودند و هر کسی‌ نمی‌خورد، می‌زدند‌. بعد‌ برنامه ناهار به سوله برگشتیم بدون قطره‌ای آب. ‌یکی دو روز بعد که بوی تعفن ناشی از زخم‌ بدن‌های مجروحان پیچید، عراقی‌ها از ترس مریض‌نشدن‌ ‌خودشان آمدند یکی دو ‌ پنجره‌‌ را باز ‌کردند. بعد شش روز به استخبارات بغداد منتقل شدیم.‌ در مسیر بصره تا بغداد ‌‌دو نفر دیگر از بچه‌ها به شهادت رسیدند.»

 

 

24ساعت سراپا ایستاده بودیم

«در استخبارات‌‌ بغداد در اتاقکی 3در3 حدود ده‌هانفر را جا دادند. همه‌ مداد‌رنگی‌وار چفت به چفت هم‌ ‌ایستاده بودیم‌. یک دریچه40در40 که رویش میلگرد کشیده بودند بالای سقف اتاق بود‌‌. ما یک شبانه روزبه همان شکل بی‌حرکت ایستاده بودیم.» این‌ها را اخوان تعریف می‌کند و ادامه می‌دهد: «‌روز بعد دریچه‌ باز شد و هفت،هشت‌تکه نان گرد کوچک انداختند تو. بچه‌ها به آن‌ها لب نزدند. روز دوم دو تا دو تا ما را می‌بردند و اطلاعات درباره اسم، فامیل‌ و... می‌پرسیدند. 

صدایمان هم ‌برای پخش از رادیو بغداد ضبط می‌شد.‌ تا شب به همین شکل بود. ‌هنوز از آب خبری نبود. برای رفتن برا‌ی اجابت مزاج دو نفر دو نفر به درون ‌دست‌شویی می‌انداختند. می‌گفتند پشت به پشت هم بنشینید.‌ زمان هم تعریف کرده بودند فقط یک دقیقه‌.‌‌ بیشتر می‌شد با لگد می‌زدند در ‌را باز می‌کردند. دو سه روز شرایط همین بود.‌ بعد به اردوگاه موصل منتقل شدیم.» ‌

 

مترجم‌ صلیب سرخ

نگاه اخوان‌مهدوی روی عکس‌‌ روزهای اسارت خیره می‌ماند. خیره در خاطرات اردوگاه موصل؛ «‌اردوگاه شماره2 موصل،‌ ‌بزرگ‌ترین اردوگاه عراق بود. ‌اردوگاهی که تمام مدت اسارت‌ آنجا‌ بودم. آبان‌ماه سال60 صلیب‌سرخ آمد برای ثبت‌نام‌ اسرا. صلیب‌سرخی‌ها ‌به چهار زبان مسلط بودند؛ انگلیسی،‌ آلمانی، فرانسه و ایتالیایی. من که انگلیسی‌ام خوب بود، شدم مترجم صلیبی‌ها.‌ 

در اولین حضور نیروهای‌ صلیب‌سرخ در اردوگاه موصل2 اول‌ مشخصات ما را گرفتند و ‌ما روی سربرگ آبی رنگ‌ فقط اسم و فامیلمان را‌ می‌نوشتیم. روی نامه به‌‌ انگلیسی بزرگ نوشته شده بود(نامه اضطراری). این اولین نامه‌ای بود که از طریق هلال‌احمر به دست خانواده‌ام رسیده بود.‌»

 

ابوترابی؛ منجی اسرا ‌شد

«اوایل اسارت خیلی سخت بود. مدام شکنجه بود و کتک‌‌. عراقی‌ها شب‌ها در محوطه سرو صدایی راه می‌انداختند تا خواب ما مختل شود.» این‌ها را اخوان‌مهدوی می‌گوید تا برسد به روزهایی که اردوگاه کمی رنگ آرامش به خود می‌گیرد و تعریف می‌کند: «از وقتی حاج‌آقا ابوترابی به اردوگاه ما منتقل شد‌‌ ‌اوضاع خیلی بهتر شد‌‌.‌ حاج‌آقا هم روی عراقی‌ها و هم روی اسرا نفوذ عجیبی داشتند. ایشان معتقد بودند نباید زیاد سر به سر عراقی‌ها گذاشت. باید صبوری کرد تا با جسم سالم به کشور برگشت. 

ایشان معتقد بودند نباید زیاد سر به سر عراقی‌ها گذاشت. باید صبوری کرد تا با جسم سالم به کشور برگشت

بعد از آن بود که‌ برای خودمان برنامه چیدیم. از آموزش‌ زبان انگلیسی و عربی‌ ‌گرفته تا ورزش‌های رزمی. من خودم تدریس زبان انگلیسی را شروع کردم.‌‌ از آنجا که رابطه حاج‌آقا ابوترابی با نیروهای صلیب‌سرخ خوب بود کتاب‌هایی که می‌خواستیم به دستمان می‌رسید.‌‌‌ اوایل‌ که خودکار و کاغذی نداشتیم وقتی ‌به درمانگاه‌ می‌رفتیم، ‌یواشکی‌ خودکاری ‌بلند می‌کردیم. برای کاغذ هم از کاغذ سیگار تا کارتن پودر لباس‌شویی استفاده می‌کردیم.‌‌ اگر ‌هم در آسایشگاه بنّایی بود پنهانی پاکت سیمان‌ها را به درون آسایشگاه آورده و با آن‌ها دفترچه یادداشت درست می‌کردیم.»

 

 

روز آزادی

اخوان مهدوی درباره روز24مرداد‌سال 1369تعریف می‌کند: «رادیو بغداد از صبح زود شروع کرده بود به زدن مارش نظامی و اعلام‌‌ خبر اطلاعیه‌ای مهم‌ درباره مبادله اسرای ایرانی با عراقی. ساعت حدود 10‌‌بود که خبر مبادله اسرار پخش شد. توی اردوگاه ولوله‌ای به پا شده‌ بود‌. فردا صبح اسم من و دو نفر دیگر‌که مترجم زبان فرانسه و عربی ‌بودند از بلندگو خوانده شد. آن روز‌‌ نماینده‌های صلیب‌سرخ آمده بودند. هر کدام از ما سه نفر با یک ‌نماینده‌‌ ‌‌‌ همراه شدیم. یکی‌یکی در آسایشگاه‌ها باز می‌شد. 

مصاحبه کوتاهی با بچه‌‌ها انجام می‌شد و در نهایت نماینده صلیب خودش به فارسی دست و پا شکسته از اسیر می‌پرسید که می‌خواهد به ایران برگردد یا نه؟ این روال تا ساعت7 بعد از ‌ظهر زمان برد. تقریبا اردوگاه خالی شده بود و فقط من مانده بودم با ‌جونز یکی از نمایندگان صلیب‌سرخ.‌ کلا در اردوگاه1800 اسیر بودند که 800 نفر را به طبقه بالا منتقل کرده ‌بودند. هزار نفر دیگر بعد ‌انجام کارهای اولیه به بیرون اردوگاه منتقل ‌شده بودند تا به ایستگاه راه‌آهن موصل برده شوند. موقعی که ‌‌جونز می‌خواست از‌ در اردوگاه بیرون برود من هم ‌همراهش شدم، اما ‌اجازه خروج به من داده نشد. 

گفت شما مترجم ما هستی‌ باید بمانی تا فردا کار 800 نفر دیگر هم انجام شود.‌ اما اسم من در هزار نفر‌‌ اسیر مبادله شده اولیه بود.‌‌ با سماجت‌‌ من ‌که می‌گفتم آخرینِ‌ آن 999 نفر اسیر‌ بیرون اردوگاه هستم، قبول کرد من هم بیرون بیایم؛ البته ‌با این شرط که هر وقت ‌‌سراغ آخرین نفر را گرفتند جلو چشمشان باشم.‌ قبول کردم، اما ‌در تمام طول مسیر تا رسیدن مرز‌ به هر ترفندی بود خودم را از جلو چشم عراقی‌هایی که به دنبالم بودند، دور می‌کردم.»

 

پایان فراقی هشت‌ ساله

ساعت یک ظهر روز 26مرداد به سر مرز خسروی می رسند. قرار بوده مبادله انجام شود؛ اما ‌‌حواشی و اتفاقاتی ‌کار را به تعویق می‌انداخته است: « ظاهرا ‌سر اینکه نیروهای عراقی به خاک ایران وارد شوند برای مبادله یا به‌عکس اختلاف افتاده بود. عراقی‌ها می‌گفتند 20کیلومتری عراق مبادله انجام شود ایرانی‌ها معتقد بودند باید سر مرز بین‌‌المللی این کار انجام شود. ‌بالأخره ساعت سه و نیم با تلفنی از سوی وزیر امور خارجه عراق طارق عزیز مبادله ‌آغاز می‌شود. 

بعد نوبت رد شدن از دالانی‌ می‌رسد که برای مبادله تعبیه شده بود. اینجا باز بر ‌سر اینکه بر اساس‌ حروف الفبا باشد یا شماره‌ای که صلیب‌سرخ جهانی برای اسیر معلوم کرده بود اختلاف پیش می‌آید. در‌ کشاکش این اختلاف نظر ‌جونز‌ ‌‌من را صدا کرد ‌و ‌در حالی‌که بازویم را گرفته بود، ‌گفت: «بیا اولین نفر تو را که اذیت شدی، رد کنم‌.» و در میان اعتراضات مأموران عراقی هلم داد در خاک ایران و بالأخره بعد هشت‌سال فراق پا به وطن گذاشتم.»

 

زنگ‌های‌ بی‌امان مردم به خانواده اخوان

دکتر حسن اخوان‌مهدوی برادر کوچک‌تر راوی روزهای نبود علیرضا را این‌طور به یاد می آورد:‌ «روزهای اول اسارت وقتی برادرم را برای مصاحبه رادیو عراق با اسرا می‌برند او بعد معرفی خودش شماره منزل را هم اعلام می‌کند و از شنونده‌ها می‌خواهد خبر زنده بودنش را به خانواده‌اش برسانند.‌ پخش شدن مصاحبه از رادیو بغداد همان و تماس‌های بی‌وقفه از سرتاسر کشور و حتی خارج از کشور همان. 

طوری شده بود که تا 10-15 روز صدای زنگ تلفن خانه ما قطع نمی‌شد و هر کسی با تصور اینکه نفر اول تماس است با هیجان از زنده بودن علیرضا‌‌ خبر می‌داد.‌‌ نه‌تنها از ایران که از آلمان، فرانسه، عربستان، ترکیه و... برای دادن خبر زنده بودن علیرضا و اسارتش تماس می‌گرفتند. ‌»

 

بی‌قراری در آرامستان خواجه‌ربیع

محمد اخوان‌مهدوی ‌پدر علیرضا تعریف می‌کند: «در مدتی که پسرم در آستان قدس بود، مأموریت ساخت سر در وردی آرامستان خواجه‌ربیع ‌به او واگذار شده بود. بعد اسارتش تا مدت‌ها مرحوم مادرش می‌رفت و پایین در وردی آرامگاه می‌نشست و با یاد فرزندمان‌ اشک می‌ریخت. روزی که قرار بود با هواپیمایی چند تن از اسرا به مشهد بیایند، پسرعمویم که سردار سپاه بود با آمبولانسی به دنبال ما آمد و با آمبولانس تا پای هواپیما رفتیم. 

آزاده‌ها‌ که روی پله‌های هواپیما ظاهر شدند اصلا من و مادرش علیرضا‌ را نشناختیم. در‌ یک لحظه پسرعمویم دوید از پله‌ها بالا و دست جوانی لاغر اندام و سیه‌چرده‌ را گرفت و به سمت آمبولانس هدایت کرد.آنجا بود که تازه فهمیدیم او همان پسر خودمان است که از او پوست و استخوانی به‌جا مانده است. لحظه دیداری که فقط اشک بود و اشک و آغوش. آن روز با همان آمبولانس از میان جمعیتی که برای استقبال از آزاده‌ها آمده بودند، اول به زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) رفتیم و بعد خانه‌ای که تا یک ماه محل آمد و شد غریبه و آشنا بود. »

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44